بناليد درويشي از ضعف حال

شاعر : سعدي

بر تندرويي خداوند مالبناليد درويشي از ضعف حال
بر او زد به سرباري از طيره بانگنه دينار دادش سيه دل نه دانگ
سر از غم برآورد و گفت اي شگفتدل سائل از جور او خون گرفت
مگر مي‌نترسد ز تلخي خواست؟توانگر ترش روي، باري، چراست؟
براندش بخواري و زجر تمامبفرمود کوته نظر تا غلام
شنيدم که برگشت از او روزگاربه ناکردن شکر پروردگار
عطارد قلم در سياهي نهادبزرگيش سر در تباهي نهاد
نه بارش رها کردو نه بارگيرشقاوت برهنه نشاندش چو سير
مشعبد صفت، کيسه و دست پاکفشاندش قضا بر سر از فاقه خاک
بر اين ماجري مدتي برگذشتسراپاي حالش دگرگونه گشت
توانگر دل و دست و روشن نهادغلامش به دست کريمي فتاد
چنان شاد بودي که مسکين به مالبه ديدار مسکين آشفته حال
ز سختي کشيدن قدمهاش سستشبانگه يکي بر درش لقمه جست
که خشنود کن مرد درمنده رابفرمود صاحب نظر بنده را
برآورد بي خويشتن نعره‌ايچو نزديک بردش ز خوان بهره‌اي
عيان کرده اشکش به ديباجه رازشکسته دل آمد بر خواجه باز
که اشکت ز جور که آمد به روي؟بپرسيد سالار فرخنده خوي
بر احوال اين پير شوريده بختبگفت اندرونم بشوريد سخت
خداوند اسباب و املاک و سيمکه مملوک وي بودم اندر قديم
کند دست خواهش به درها درازچو کوتاه شد دستش از عز و ناز
ستم بر کس از گردش دور نيستبخنديد وگفت اي پسر جور نيست
که بردي سر از کبر بر آسمان؟نه آن تند روي است بازارگان
به روز منش دور گيتي نشاندمن آنم که آن روزم از در براند
فرو شست گرد غم از روي مننگه کرد باز آسمان سوي من
گشايد به فضل و کرم ديگريخداي ار به حکمت ببندد دري
بسا کار منعم زبر زير شدبسا مفلس بينوا سير شد